۱۲۹ قسمت چهارم از فصل ال رمان ، بهار - عشق میرسد
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
این تویی که اغیار را ازدل های دوستانت زدودی ... و چون عالَم ها آن را وحشت زده کند، تو همدم آنانی . [امام حسین علیه السلام ـ در دعای روز عرفه ـ]
عشق میرسد
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» قسمت چهارم از فصل ال رمان ، بهار

- رسیدیم . بپر پایین بهار خانم 

بدون حرفی از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت آموزشگاه . حس بدی داشتم ! حس خفگی ، دلشوره ، اه لعنتی ، این چه حالیه که من دارم ؟ 

- مگه چه حالی داری بهار ؟

-وای یاسمین باز بلند فکر کردم ؟؟ نمیدونم چرا دلشوره دارم ...

- لابد از جمع تازه ؟ آدمای تازه ؟ 

-نه به جز اون ، یاسمین بیا برگردیم !

 

یاسمین به جلو هلم داد و گفت :

- برو تو تا صورتت کبود نشده !!! اااا .. دیوونه ی خل !

پشت سر یاسمین وارد کلاس شدم . آرام سمت نزدیکترین صندلی رفتم .

8 نفر دیگه پسرو دخترم هستند  که با ما میشیم 10 نفر بهار !

حواسم به حرف یاسمین بود اما بیشتر داشتم فکر میکردم اینجا هم تا وارد شدم همه ساکت شدند ! از همون سکوتهایی که من ازش بیزار بودم ! و تا مغز استخوان ادم میسوخت ! 

از شدت فشار ناخن دست راستم تو کف دست چپم پیشونیم چین خورد ... 

یاسمین دستمو کشید و گرفت تو دست خودشو اروم گفت : 

فقط داری بزرگش میکنی ! تو این کلاس به خشگلیه تو کسی هست ؟؟ گیر دادی به یه پا !!! 

هر کی یه عیبی داره ! ناشکر خانم !!! 

یه عطر وارد کلاس شد ! یه مرد ... صدای یاسمین قطع شد ! شایدم من نمی شنیدم ... پاهام میلرزید ؟ یا من داشتم میلرزیدم ؟ دستمو محکم گذاشتم روی زانوم . یه عرق سرد از پشت گردنم سر خورد تا روی کمرم ! 

یه چیزی مثل بغض ، دستو محکم گذاشت روی گلوم و شروع کرد فشار دادن . چرا خفه نمیشدم ؟ چشمامو محکم گذاشتم رو هم و یه نفس عمیق کشیدم . انا نصف نفسم شد یه آه بلند ! که یاسمین شنید و دستمو محکم گرفت توی دستش . زیر گوشم گفت : - میخوای بریم ؟

نباید میرفتم . باید تمامش میکردم . باید  !! شاید هم باید می رفتم ...

فرار میکردم ... باید با همین پاهای نصفه نیمه می دویدم و دور میشدم ... باید ! نباید ! دستمو از دست یاسمین کشیدم بیرون . 

پاهامو محکم گذاشتم زمین . و سرمو صاف و مستقیم گرفتم سمتش .. سمت استادی که نمیدونم چرا ؟ نه من ، نه یاسمین ، اصلا نپرسیده بودیم کی قراره استاد پیانوی ما باشه ؟ !!!! چشم دوختم به کفشای چرمش که مثل همیشه برق می د و خط اتوی شلواری که مثل همیشه با وسواس خاصی اتو شده بود و پیراهن ابی مردانه ای که پر بود از بوی عطر تلخی که من 3 سال از اون فراری بودم . مطمعنم همه با دیدن ته ریشش ، مثل من فکر میکردن ، که چقدر به پوست سبزه ش و چشمای مشکیش ، میاد... 

تیله های سیاه ، داخل اون همه مژه ی بلند و پر ، خیره شده به من ! به من ؟ 

بهار ؟ بهارش .... دستمو بردم سمت گلوم و سعی کردم اروم مشت بغض رو از دور گلوم باز کنم ...اما همینکه چشمامو بستم ، گونم خیس شد .... قلبم داشت میلرزید ... مثل ادمی که سردش باشه یا ترسیده باشه .... 

صداش که به گوشم خورد ، قلبم مثل دیوونه ها خودشو میکوبید به سینم ... 

- عزیزان امیدوارم بتونیم کنار هم ساعات موفق و خوبی رو داشته باشیم ... امروز فقط هدفمون آشنایی با همدیگه و گفتن شیوه ی تدریسه . به امید خدا از چهارشنبه کلاس شروع میشه ...

دیگه نمیشنیدم . کر شده بودم . میخواستم کر باشم ...

- برید به امید خدا !

نشست جلوی پیانو و با زدن ای الهه ی ناز همه رو بدرقه کرد ...

هیشکی از جاش بلند نشد . همه محو آهنگ بودند و من محو یک خاطره ی قدیمی ...

همه ی قدرتمو ریختم توی پام و بدون خداحافظی یا نگاهی یا حتی اجازه ای ... خارج شدم ...  



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بهار مظاهری ( پنج شنبه 96/6/30 :: ساعت 5:9 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

قسمت پنجم از فصل اول رمان ، بهار
قسمت چهارم از فصل ال رمان ، بهار
قسمت سوم از فصل اول رمان : بهار
قسمت دوم از فصل اول رمان ، بهار
قسمت اول از فصل اول رمان بهار
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 61
>> بازدید دیروز: 1
>> مجموع بازدیدها: 10544
» درباره من

عشق میرسد
بهار مظاهری
انتشار رمانی که جهانی میشود 💖💖💖

» فهرست موضوعی یادداشت ها
بهار[2] . عشق[2] . قلب . لمس . ماشین . یاسمین . جیغ . چایی . خواب . دلشوره . رمان . آشپزخانه . اشک .
» آرشیو مطالب
شهریور 96

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب